ماهی تنها

تقدیم به همه دوستانی که دوسشون دارم و دوستم دارند

ماهی تنها

تقدیم به همه دوستانی که دوسشون دارم و دوستم دارند

ایلیا

سلام دوستان خوب هستید 

این کوچلو که عکسش این پایینه اسمش ایلیاست سه سال هفت ماهشه 

اینم چیز متفاوتی که گفته بودم 

 

خاطره آن روز معصوم

 

خاطره آن روز معصوم را 

تو دفترچه خاطرات به تاریخ اشتباه نوشتم 

تا به دنبال صفحه خاطره تمام خاطرات  

را ورق بزنی  

اما نمی دونستم 

تو دفترچه خاطرات را چهارشنبه آخر سال  

سوزاندی و خندیدی 

 

 

 

سلام خوبید دوستان پست بعد می خوام براتون یه چیز متفاوت بنویسم امدوارم خوشتون بیاد فعلا خدانگهدار  می بینمتون

احساس راحتی بدون همدیگه!

برات یه دسته گل سفارش میدم  

اسم خودم لای دسته گل برا می فرستم 

اما خودم  نمی تونم بیام  

می تونم یه کادو سفارش بدم مخصوص روز دوست داشتن 

برای سالگرد آشناییمون اما بدون خودم 

 لباس برات می فرستم 

 اما خودم نمی یارمش  

حتی کیک می خوریم ؛ نصف شب قدم می زنیم 

 همنطور که تو دوست داری ؛ اما بدون من... 

می بینی من همه جای زندگی تو هستم  

می دونم که حالا احساس خوشبختی می کنی  

اما بدون من

 

وقتی چشم هامو

وقتی چشمهامو می بندم 

اول چندتا رنگ رو می بینیم 

قرمز- نارنجی - زرد و سیاه 

بعدد تو سیاهی چندتا عدد 1و 2 و 3 و ... 

و یه تصویر می یاد  

مثل یه تابلوی نقاشی با چهره های برجسته 

انگار دارن غذا می پزن  

مردها زراعت می کنن 

و یه عده چوپانن  

صدای گوسفند ها از پشت مسجد می یاد  

توی مسجد نماز می خونن 

توی تابلوی نقاشی ؛ نور خورشید همه جا هست  

بازی بچه ها زیر نور اونقدر واقعی که می ترسم چشمهامو باز کنم 

انگار اونا واقعی اند و ما سایه ای از یه تابلو 

 

بازی شیطون

انوقتها تو بازی بچه ها  

من نقش شیطون رو بازی می کردم 

هرکی سر راهم بود گول زدم 

اول دوستم  

بعد دختر همسایه  

تا شاگرد اول مدرسه 

بقال محلمون 

حتی مامان و بابا 

باپیر کوچمون 

با این وضعیت من 

از بازیهای کودکانه  

اخراج شدم 

چشم تنبل

یه چشم تنبل که پلکهاش بیشتر مواقع بسته بودن 

یه روز نگاهش افتاد به منظره ای که تا به حال ندیده بود 

گفت‌ : تو دیگه چی هستی  

گفت : من دریام 

چشم : چرا اینقدر می غری 

دریا : این خاصیت من‌‌؛ اینا موجن  

چشم :چقدر بی انتهایی من اتز دیدین همه جای تو خسته می شم 

بعد چشم پلکهاشو بست  

دریا که چشم نداشت انو ندید و بلعید. 

 

 

 

راستی دوستان شما متوجه معنای نوشتهای من می شید یا فقط یک نوشته  

بچگونه می بینینشون.

زندگی غول

روزی روزگاری یه غول 

تو ذهن من زندگی می کرد   

زندگی خیلی خوبی داشت  

نه آشوبی نه دردی 

روزهای تعطیل می رفت شنا  

بعد از ظهرها با بهترین دوستش سینما و رستوران 

صبحها هم تا دمای ظهر می خوابید 

تا اینکه تصمیم گرفتم زندگیشو عوض کنم 

قصد بدی نداشتم 

قرار شد به سینما نره - شنا رفتنشم تعطیل کردم 

اما دیگه نتونستم ادامه بدم  

چون غول تو ذهن من مدام غرغر می کرد 

و این غیر قابل تحمل نبود 

 

                                                                                  نوشته : یک دوست

چقدر خوشحالم که تو ساده ای

می دونی چی می خوام بهت بگم؟ 

که تو هم ساده ای و سگ نداری  

من مجبور نیستم لباس گرون بپوشم  

تو ماشین نداری 

تا رنگ کفشامو باهاش ست کنمو لازم نیست شیک راه بریم  

چون من حتما می خورم زمین 

وهیچ وقت نمی تونستم  

بهت بگم من قهوه تلخ دوست ندارم  

و تاحالا بولینگ بازی نکردم 

به موسیقی تند عادت ندارم 

و همیشه ساده ام 

راستی بهت گفتم چقدر خوشحالم که تو هم ساده ای؟ 

 

 

                                                                نوشته : یک دوست.

یا من یا اون

سلام خوبید یکی از دوستای من تعداد نوشته برای من فرستاده ازم خواسته که توی وبلاگ بنویسم  

با اجازه یک مدتی نوشتهای دوست خوبمو براتون می نویسم 

-----------------------------------------------------------------  

تویه صبح سپید 

آسمون نم نمک آبی شد 

آسمون که عکسش افتاد تو آب با خودش گفت :  

این رنگ ابی مال من ؟ 

یا من مال رنگ آبی؟ 

شب که می شه 

سیاهی مال من؟ 

یا من مال سیاهی ام؟ 

غروبا  

سرخی از من ؟ یا من از سرخی ام؟ 

آسمون که جوابی پیدا نکرد 

دلش ترکید 

گریه کرد  

بارون امد 

با خودش گفت : 

من از بارونم ؟ 

یا بارون از منه؟

نوشته یک دوست

صدای عروسی میاد  

عروسی یه بویی داره ‌ .  یه رنگی داره  

رنگش سفید - بزرگترا می گن  

کوچکترا می خندن 

وقتی گفت خاطرتو می خوام . نفهمیدم چی می گه 

بچه بودم 

داشتم لی لی بازی می کردم . نوبت من که شد مامانم دوان دوان امد بردم لب حوض 

پاهامو تندی شست یه آب زد به صورتم یه لباس تمیز انداخت تنم  

دوون دوون بردم زیر پارچه سفید 

هی سیخونکم زد و گفت :بگو بله . بگو بله 

از وفتی فهمیدم مَردَم کیه  

نگو آقام تو کوچه و بازار دنبالم بوده  

کنده تر که شدم آقا دیگه برام حرف تازه ای نداشت  

اینم به خیکیمون بستن 

آقام رفت سر کار  

دزد که نبود 

می رفت شاگردی  . نمی تونم تصمیم بگیرم  

شاگرد خیاط با یا شاگرد چوپون  

بابای خدا بیامرزش که علاف بود 

 

                                                                         نوشته: یک دوست