ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قبل از ازدواج 0 0 0
مرد: آره، دیگه نمیتونم بیش از این منتظر بمونم.
زن: میخواهى من از پیشت برم؟
مرد: نه! فکرش را هم نکن.
زن: منو دوست داری؟
مرد: البته!
زن: آیا تا حالا به من خیانت کردی؟
مرد: نه! چرا چنین سوالى میکنی؟
زن: منو مسافرت میبری؟
مرد: مرتب
زن: آیا منو میزنی؟
مرد: به هیچوجه! من از این آدما نیستم!
زن: میتونم بهت اعتماد کنم؟ 0 0 0
بعد از ازدواج همین متن را این دفعه از پائین به بالا بخوانید
یه قلم جوون و خوشحال
روی کاغذ با هزار تا دوست و آشنا
بی خیال مغرور
روزا
و اسش امدن و رفتن
تا اینکه
قلم شد خالی از جوهر
افتاد یه گوشه
غمگین و دست به سینه
دنیا رو نگاه کرد
از دور دور
که شد
کوچیک و کوچیک
همه چیز شد قد یه عدس
آرزو کرد یه بار دیگه
رو کاغذ
تموم کنه هزار تا کتاب
بگه وقتی تموم بشی
دنیا بشه قد یه عدس
وقتی نه من باشم نه کاغذ
بی خیالی و غرورت
دل پر گناهت ترو پشیمون و گریون
می بره یه جایی که می شه واست دنیایی
که دیگه نه تویی و
نه اشنایی
سلام خوبید دوستان امروز می خوام براتون یه خطره از سربازی بنویسم
یادمه ۲۸/۶/۸۶ بود ۲۸ روز بود رفته بویدم تو پادگان سربازیمون شروع شده بود
از اونجایی که من وزنم زیاد بود و تنبل بودم فرمانده به من گفت
کاری نمی خواد بکنی برو بخواب فقط موقع سحر و افطار با دو نفر برین غذا از آشپزخانه
پادگان تحویل بگیریدما فقط اجازه داشتیم توی سالن تحویل غذا بریم جلوتر اجازه نبود
اون روز تصمیم گرفتم من ۱ ساعت زودتر برم غذا تحویل بگیرم
نشسته بودم یکی از اون آشپزها گفت چرا اینجایی بیا بریم تو رفتیم تو
چشمتون روز بد نبینه دوتا دیگ پر از سیب زمینی دو نفر با پا رفته بودن توی دیگ
داشتن سیبزمینی ها رو با پا می کوبیدند جای گوشت کوب بود
بد همنطور که داشتن با پا توشون می رفتن تخم مرغ و نمک و فلفل و ادویه رو مخلوط کردن
بعد با قاشق می ریختن توی روغن تا سرخ بشه
من دیگه غذا نخوردم فقط نون می خوردم تا اینکه رفتیم مرخصی ۲۴ ساعته با خودم کنسرو آوردم
این از کوکو سربازی